درباره وبلاگ


شاید برای آدمیت...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 192
بازدید کل : 3022
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

ان الدین عند الله الاسلام




عکسی که می بینید ، در اردیبهشت ماه سال 1373 به ثبت رسیده است. محل عکس برداری ، ارتفاع 112 ، واقع در شمال منطقه ی عملیاتی «فکه» است. برادر حسین احمدی ، پیکر شهیدی که به تازگی تفحص شده است ، نظاره می کند. پیکر این شهید که پس از 12 سال ، چهره نمایانده است ، ویژگی بسیار بارز و تکان دهنده ای دارد. دست ها و پاهای جسد با سیم تلفن بسته شده و در غربت و مظلومیت بی مانندی ، به احتمال قوی ، زنده به گور گردیده است. سیم تلفن های دور پاها به خوبی مشخص است. این معامله ای است که بعثی ها با بسیاری از بسیجیان و پاسداران مظلوم گرفتار شده در حلقه ی محاصره ی فکه کردند.
آیا به راستی کسی جز این رزمندگان بی نام و نشان ، شایستگی اطلاق عنوان «فرزند خمینی» را دارد؟ کسانی تنها به عشقِ آن نایب امام عصر(عج) وحشینه ترین شکنجه ها را به جان خریدند و با گوشت و پوست و خون خود ، با امامِ عشق بیعت نمودند.

آی شما میراث داران روح الله ! وای بر روزگارتان ! پاهای بسته ی این بسیجی ، هشداری است هولناک برای شما ! هیچ یادتان هست کدام میراث حضرت روح الله است که خودش فرمود اگر از آن غفلت کنید ، گرفتار دوزخ الهی شده و خواهید سوخت؟

فرزند روح الله



12 / 5 / 1391برچسب:شهید, تفحص, فکه, بسیجی, :: 1:10 ::  نويسنده : یه بچه شیعه

پوتین بیت المال

خط مقدم جبهه بود.

گردان به میدون مین که رسید، مثل همیشه قرار شد تعدادی از رزمنده ها برن و معبر باز کنن.

چندتاشون داوطلب شدن و رفتند. او هم رفت.

چند قدم كه رفت، برگشت.

15 سال بیشتر نداشت.

یعنی ترسیده بود! .... خب! ترس هم داشت! ....  اما .... نه .... پوتین هاشو از پاهاش در آورد و داد به یکی از بچه ها و گفت:

تازه از گردان گرفتم. حیفه! بــیــت الــمــالــه...!!

و ... پابرهنه رفت...!


راستی به نظر شما با 3000میلیارد چندتا از این پوتین ها میشه خرید؟...!!!



4 / 5 / 1391برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : یه بچه شیعه

آن ها دو نفر بودند.دوتا دختر توی میدان شهید مطهری.

دوروبرشان پراز نیرو بوداما نه خودی.

هیچ کاری نمی شد برایشان کرد.

خرمشهر تقریبا کامل افتاده بود دست عراقی ها.

حلقه محاصره میدان مطهری تنگ تر می شد.

رفتیم بالای پشت بام یک ساختمان.

آنها دونفربودند دوتا دختر.

دوتا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند.

خون خونمان را می خورد.

باید برایشان کاری می کردیم.

ولی نمی شد.

تیرهایشان هم تمام شده بود گویا.

عراقی ها هم شلیک نمی کردند.

می خواستند بگیرندشان.

دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد

تق...

تق...

لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت همدیگر.

آنها هنوز دونفربودند.دو تا دختر



3 / 5 / 1391برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : یه بچه شیعه

 

رفیق و شفیق همدیگر بودید
 اما رفیقت تو را جور دیگری قبول داشت،
 باایمانی که از تو سراغ داشت تعجب میکرد که برای رسیدن به دبیرستان چرا
راهت را کج نمی کنی که از کنار مدرسه دخترانه رد نشوی!؟
طاقت نیاورد آخر،
 یک روز که باهم به دبیرستان می رفتید به تو گفت بیا از کوچه پشتی برویم مدرسه،
که از کنار مدرسه دخترانه رد نشویم و خدایی نکرده زمینه گناه فراهم نشود.
با تعجب نگاهش کردی
و گفتی
چه فایده اگر آدمی خودش را در یک اتاق حبس کند و بعد بگوید گناه نمیکنم
این هنر نیست.
گفتی من راهم را عوض نمیکنم
اما به چشمانم یاد میدهم چه ببیند و چه نبیند.
رفیقت غلاف کرد،
از تو خجالت کشید
و از حرفی که زده بود...



3 / 5 / 1391برچسب:, :: 15:22 ::  نويسنده : یه بچه شیعه

صفحه قبل 1 صفحه بعد